می کند و دور می انداخت.پیش رفت و به او گفت:((ای طاووس!چرا این پر های زیبا را از تنت می کنی؟ دلت می اید تا این وسیله زیبا را بکنی و در گل بیندازی؟پر تو انقدر عزیز است که حافظان قران ان را لای کتاب می گذارند.برلی حرکت هوا و خنکی ان را به عنوان بادبزن به کار می برند.این چه نا شکری است؟مگر تو نمی دانی که خالق این پر کیست؟یا می دانی و ناز و عشوه را اغاز کرده ای؟)) مرد این ها را گفت و از شدت ناراحتی گلوی اورا گرفت و گریه کرد.وقتی گریه اش تمام شد طاووس به به او گفت:((از من دور شو.چون تو هنوز در بند ظاهری.مگر نمی بینی به خاطر این پر ها از هر طرف صد بلا به طرف من می اید.به خاطر این پر ها صیاد در گوشه ای برایم دام می گذارد.وقتی نیرویی ندارم تا از خود محافظت کنم و این بلا و فتنه را از خود دور کنم پس بهتر است که خودم را زشت کنم تا در این کوهسار و بیابان ایمن و اسوده باشم.این پر باعث خودبینی من شد و خودبینی هم صد بلا به سر صاحب خود می اورد.)) داستان های مثنوی معنوی
دوستت دارم خ دلم برات تنك شده خيلي ميخوامت مي بوسمت
*
*
*
*
*
*
*
عشق دلباخته عليعشق معشقوق من علي*علي جان دوستت دارم ميخوامت براي هميشه تو را از جان ميخوام |
مرد حکیم و دانایی در دشت پر سبزه ای می گشت و طاووس زیبایی را دید که پر های زیبای خود را
|
|
[ طراح علي: عشقم علي خودم | Theme By Avazak.ir | rss ] |